در آبم و از تشنگی می میرم
لطفاً خم شوید
از قلاب سؤالی که بر لبم آویخته نجاتم دهید
می خواهم به خواب روم
در گوش ماهی دربسته ای
که کلیدش آب شد.
همه تو را
تکرار اشتباهاتم می دانند
اما آنها چه می دانند
هر بار به شکل تازه ای تو را دوست دارم.
دوستت دارم
چونان مردی که عاشق زنیست
که هیچ گاه لمسش نکرده
فقط برایش نوشته است
و چند عکسش را نگاه می دارد.
دستت را که گرفتم
به تو مبتلا شدم.
به هر چه نمی خواستم
رسیدم
جز تو
که می خواستمت.
آرام کسی رد شده اما ضربانش
باید بنویسم غزلی تا هیجانش…
عطر خوش نعنای تو در حلقهای از دود
سرگیجۀ این شهر، من و نقش جهانش
آواز بیاتی و چه خوب است که یک شب
عریـان بشوی در وسط جامه درانش
از روی لب توست که در حاشیۀ قم
هی شعبه زده حاجحسین و پسرانش
این شعر فقط تاب و تب رد شدنت بود
چیزی که عیان است چه حاجت به بیانش
دنبالۀ موهای تو بر صفحۀ کاغذ
آرام کسی رد شده امـا ضربانش…
پاییز اگر وقت آمدن
خش خش برگها؛
آن صداهای جادویی را
زیر گامهایش می شنید
هرگز نمی رفت.
روز رفتنت
خودش را به خواب زد
مردی که مردن نمی دانست.
یک اتفاق تلخ غم انگیز در تو بود
یا ردپای زخمی پاییز در تو بود
شیطان نشسته بود که سیبی بچینی و
ویران کند تو را و هر آن چیز در تو بود
بادام چشم که خون می کنی به پا
قوم مغول، وراثت چنگیز در تو بود
گاهی که شمس در بدنم شعله می کشید
رقص سماع و چرخش تبریز در تو بود
از من بگیر دست خودت را برقص باز
حالا که این معاشقه یکریز در تو بود
هر روز رو به روی خودم زجه می زنم
این سرنوشت تلخ بلاخیز در تو بود
گفتی تمام کن غزلت را دلم گرفت
پایان نیمه کارۀ آن نیز در تو بود
آمده بودم خداحافظی
اتوبوسی که تو را می برد
دور
دور
دور می شد
پس چرا تو دور نمی شدی؟
آه
اگر نبود
چه می کشید
دل ...
از پسِ این روزهای تلخ روزی هست
روزی که نمی دانی چگونه فرا می رسد
از کجا می آید
چگونه تو را می یابد
در ظلماتی چنین بی روزن
که نامت حتی
تو را وانهاده
و رفته است.
دستش را بگیر
نیفتند برگهاش
شاید این درخت
بهار می خواهد دلش.
این همه رفتن به چه درد می خورد؟
این همه اتوبوس
هواپیما
قطار
وقتی مرگ با دور شدن هم نزدیک می شود
هر خیابانی که خیس شده است
ابتدای چشم های تو بود
هر درختی که زرد
اقامۀ اندوه
و هر بار مسافری
زندگی اش را به دریا ریخت
فردا نهنگ ها
ساحل را پنهان کردند.
رودیم ولی هم نفس مردابیم
سیلی خور این زمانۀ کج تابیم
تاریخ به زیر آب فریاد کشید
کورش تو به پا خیز که ما در خوابیم
از تولّد تا مرگ
هیچ نیست
جز شبی در انتظار سپیده دم.
سپیدتر از سپیده
بر شقیقۀ صبح ایستاده ای
و از جیب خویش
خورشید می پراکنی.
همسایه تان بودیم
تو می خندیدی
و من
دیوار به دیوار
گریه می کردم.
جای من اینجا امن است
درست مثل مداد رنگی ها در جعبه هایشان
مداد رنگی های در جعبه اما
تنها حبس می کشند.
خوشی ها در برابر غم ها
ناتوانند
اين همه روز که بودی
از پس يک روز نبودنت بـرنیامد.
نبودنت سخت است
مثل تکلیف ریاضی برای انسانی ها
و حفظ مکالمۀ عربی برای تجربی ها
بیا حالمان را زنگ هنر کن.
آن سایه هزارها ازل را دیده است
آن سایه چقدر در عدم چرخیده است؟
یک سنگ یک امتداد خالی از وقت
این سایه هزار سایه را بلعیده است
چشمان تو از فریب باید باشند
از نسل خدای سیب باید باشند
در تردیدم کدام یک را بوسم
چشم و لب تو رقیب باید باشند
تو یک جا گم شده ای
من
همه جا را باید بگردم.
چه نم نم
چه یکریز
مثل باران
تمام حرف هایت تازه است.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0